سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























گیتار زندگی

همیشه به یاد داشته باش

تا به فراموشی بسپاری

آنچه را که اندوهگینت می کند

اما...

هرگز فراموش نکن

که به یاد داشته باشی

آنچه که خوشحالت می کند.


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 2:2 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

به خدا گفتم : « بیا جهان را قسمت کنیم, آسمون واسه من ابراش مال تو, دریا مال من موجش

 مال تو, ماه مال من خورشید مال تو ... »

خدا خندید و گفت : « تو انسان باش ، همه دنیا مال تو ...من هم مال تو »


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 1:57 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

در جلسه امتحان عشق من ماندم و یک برگه سفید!

 

یه دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی......................

 

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود!

 

در این سکوت بغض آلود قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!

 

و برگه سفیدم عاشقانه قطره را به آغوش میکشد!

 

عشق تو نوشتنی نیست.............................................

 

در برگه ام کنار آن قطره یه قلب کوچک میکشم!

 

                               وقت تمام است

 

                                      برگه ها بالا............


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 1:57 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

من خورشید را می ستایم

 

به خاطر بزرگواری بی حدش

 

که شب هنگام نا پدید می شود

 

تا ماه فراموش کند حقیقت تلخی را

 

که از او نور می گیرد .

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 1:46 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

هیچکس لیاقت اشکهایت را ندارد وکسی که چنین لیاقتی داشته باشد باعث اشک ریختنت نمیشود

اگر کسی تورا انطور که میخواهی دوست ندارد به ان معنا نیست که تو را با تمام وجود دوست ندارد

دوست واقعی کسی است که دستان تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند

هرگزوقت خود را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران

به چیزی که گذشت غم مخور و به چیزی که پس از ان امد لبخند بزن

زیاده از حد خودت را تحت فشار قرار نده،بهترین اتفاقات زمانی می افتند که انتظارش را نداری


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 1:7 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

چقدر سخته تو اوج زمانی که احساس میکنی خوشبخت ترین ادم رو زمینی سایه ی مرگ رو سرت
 
احساس کنی

یکم بهش فکر کن

باعث میشه به خودت بیای....


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 1:6 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

4863046-lg.jpg


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 1:4 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

 آدمی دو قلب دارد

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.

قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد 

همان که گاهی می شکند

گاهی می گیرد و گاهی می سوزد

گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه

و گاهی هم از دست می رود... 

با این دل است که عاشق می شویم 

با این دل است که دعا می کنیم

با همین دل است که نفرین می کنیم

و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...

اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم. 

این قلب اما در سینه جا نمی شود

و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد

این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد

 سیاه و سنگ هم نمی شود

 از دست هم نمی رود

زلال است و جاری

 مثل رود و نسیم

 و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند

 بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

 این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند

 وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد 

وقتی تو می رنجی او می بخشد...

 این قلب کار خودش را می کند

نه به احساست کاری دارد نه به تعقلت

 نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی

 و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند

 به خاطر قلب دیگرشان

 به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند


نوشته شده در سه شنبه 90/6/1ساعت 3:41 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

 
عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته ...
هر داغی یک روز سرد می شود ، اما هیچ پخته ای دیگر خام
نمی شود !  

نوشته شده در سه شنبه 90/6/1ساعت 3:40 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت :
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

 


نوشته شده در سه شنبه 90/6/1ساعت 3:40 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak