گیتار زندگی

 

آتش را روشن کردی،می بینی که زبانه گرفته است،اما چرا نزدیک نمی شوی؟

 شاید می ترسی که بسوزی !

 چطور زمانی که حرف از سوختن من بود می گفتی حکمت است ،

 اما اکنون که زمان سوختن توست ، پا پس کشیده ای ،

 دیدم رسم وفاداری را ،

 دیدم که به چه راحتی سوختنم را دیدی و دم نزدی ،

 دیدی که چه زیبا سوختم در آتشی که نه گلستان بود و نه سرد ،

 داغ بود ، داغ داغ داغ

 هر چند که تو هیچ وقت طعم حرارت را نچشیدی .

...

چه شهامتی به خرج می دهی اکنون

 اما امروز دیر است برای نزدیک شدن به آتش ،

 شاید دیروز که سازم را شکستم باید از من دوری می کردی ، اشک هایم را که دیدی ؟

 باز هم بخند ،

 دیدی که خنده هایت را بی جواب نگذاشتم ... .

 شاید این را شهامت ندانی ،

 اما همین که برای من شجاعت است کافیست .

...

سازم را شکستم ، همان که نیمی از عمرم را در پی آموزشش بودم ، و نیم دیگر را

 در پی نواختنش .

 نمی توانی بگویی که سازم را ، رفیق سالیانم را دوست نداشتم ،

 زمانی که سازم را شکستم ، خودم را نیز شکستم ، سازم را دو تکه کردم و خودم

 را هزاران تکه ،

 حال از من دوری کن تا تو را نیز نشکسته ام ،

 تمام منی را که من بودم ، تو شکستی ،

 تو شکستی ، و این را هرگز فراموش نکن .


نوشته شده در دوشنبه 90/5/31ساعت 2:46 عصر توسط معصومه نظرات ( ) |


Design By : Pichak