آتش را روشن کردی،می بینی که زبانه گرفته است،اما چرا نزدیک نمی شوی؟ شاید می ترسی که بسوزی ! چطور زمانی که حرف از سوختن من بود می گفتی حکمت است ، اما اکنون که زمان سوختن توست ، پا پس کشیده ای ، دیدم رسم وفاداری را ، دیدم که به چه راحتی سوختنم را دیدی و دم نزدی ، دیدی که چه زیبا سوختم در آتشی که نه گلستان بود و نه سرد ، داغ بود ، داغ داغ داغ هر چند که تو هیچ وقت طعم حرارت را نچشیدی . ... چه شهامتی به خرج می دهی اکنون اما امروز دیر است برای نزدیک شدن به آتش ، شاید دیروز که سازم را شکستم باید از من دوری می کردی ، اشک هایم را که دیدی ؟ باز هم بخند ، دیدی که خنده هایت را بی جواب نگذاشتم ... . شاید این را شهامت ندانی ، اما همین که برای من شجاعت است کافیست . ... سازم را شکستم ، همان که نیمی از عمرم را در پی آموزشش بودم ، و نیم دیگر را در پی نواختنش . نمی توانی بگویی که سازم را ، رفیق سالیانم را دوست نداشتم ، زمانی که سازم را شکستم ، خودم را نیز شکستم ، سازم را دو تکه کردم و خودم را هزاران تکه ، حال از من دوری کن تا تو را نیز نشکسته ام ، تمام منی را که من بودم ، تو شکستی ، تو شکستی ، و این را هرگز فراموش نکن .
Design By : Pichak |